تمام می شوم امشب در آخر قصه حسن اسحاقی دوباره تنگ شد این دل... ولی برای خودم دلم گرفت از این قلب تیره ی سنگی کجاست آن دل خاکی و بی ریای خودم؟ کجاست جبهه و سنگر، کجاست چفیه ی من؟ و خلوتی ز کمیل و من و خدای خودم شبانه چیدن فانوس استجابت را ز روی شاخه ی نیلوفر دعای خودم عجیب! آن پل پیکار گر خودم بودم که می زدم تنه بر مرگ با رضای خودم نمی شد، آه! که باشم دوباره جای خودم؟ نه، دیگر آن خود دیروزی ام نخواهم شد اگرچه باز بیافتم به دست و پای خودم کبوتران سبک پر ز خویش کوچیدند منم فقط که فرو مانده در هوای خودم (شاعر رو نمیشناسم)
بخواب بانوی احساس! دختر قصه!
یکی نبود و یکی بود و آن یکی هم رفت
یکی یکی همه رفتند از در قصه
ببند چشم خودت را! فقط تجسم کن!
میان شعله ی آتش سراسر قصه...
خیال کن که لبت تشنه است و از لب آب
بدون آب بیاید دل آور قصه
بده امانت شش ماهه را به دست پدر
که پر بگیرد از اینجا کبوتر قصه
نپرس از پدرت او هنوز هم اینجاست
نپرس از تن در خون شناور قصه
بلند شو!،و بدو! پا برهنه تا خود صبح
نخواب تا برسی سمت دیگر قصه
و گوشواره ی خود را در آر! میترسم-
پری بماند و دیو ستمگرقصه
بخواب! نیمه ی شب شد، خرابه هم خوابید
بخواب کودک تنها! قلندر قصه!
بگیر گوش خودت را سه ساله ی خوبم!
که پیر می شوی امشب از آخر قصه:
بگیر روی دو پایت سر پدر را، آه...
بگیر اگرچه که سخت است باور قصه
برای گریه های یکریز و های های خودم
خودم نیم که خودم در شلمچه جاماندست
Design By : Pichak |